انگشتای پریسا به نرمی روی پوست دستم کشیده می شد . تماس پوست لطیفش پوستم رو به آتیش کشید... هر چند این آتیش دیده نمی شد ولی گرماش کاملا احساس می شد . به چشمای پریسا خیره شدم تو اون تاریکی سایه ی کمرنگی از عمق چشماش رو دیدم . دستش رو تو دستم گرفتم و باز بهش خیره موندم . چند لحظه بعد احساس تازه ای رو از دستای گرم پریسا دریافت کردم . یه جور بی تابی و هیجان ! نگاه ملتهبش این احساس رو تایید می کرد .... الان که همه چیز کامل به نظر می رسه یه چیزی بدجور آزارم میده ... شیرینی گناه و یه احساس تلخ ... اسم خیانت محکم تو سرم طنین انداز شد و تصویر پانته آ جلوی چشمم کشیده شد . به سرعت دست پریسا رو رها کردم و از جا بلند شدم .
نیم نگاهی به چهره ی بهت زده ی پریسا انداختم و از سالن بیرون اومدم . احساس خفگی می کنم ، از سینما بیرون اومدم و به پارک روبه روش رفتم . روی اولین نیمکتی که دیدم نشستم و تکیه دادم . بوی چمن آب خورده همه جا رو برداشته بود اما این بو هم نتونست آرومم کنه ! چی شد که کارم به این جا کشیده شد ؟! ... چرا ... ؟! با پام رو زمین ضرب گرفتم .چرا یادم رفت که یه مرد متاهلم ؟! چشمام رو بستم و سعی کردم فقط رو صدای فواره بزرگ پارک تمرکز کنم ... چند دقیقه ی بعد صدای پای پریسا تمرکزی رو که به سختی بدست آورده بودم رو از بین برد . چشمام رو باز نکردم . پریسا به آرومی کنارم نشست . منتظر موندم که حرفاشو شروع کنه ... ولی مثل این که قصد نداشت شروع کننده باشه ! چشمامو باز کردم و به سمتش نگاه کردم . سرش رو پایین انداخته بود و به کفشام زل زده بود . صورتش از شدت ناراحتی پژمرده شده بود . جهت نگاهم رو عوض کردم . منم نمی خوام حرف بزنم ، توضیح مساله ای که هنوز کاملا برای خودم روشن نیست گیج کننده اس !
« مگه چه اتفاقی افتاده ؟!»
« پری ... رابطه ما ... من یه مرد متاهلم ! »
پریسا دستاشو مشت کرد و گفت :
«البته که نه ... تو متاهل نیستی ! »
خنده ی تلخی کردم و گفتم :
« بیا خودمون رو گول نزنیم ... من هنوز متاهلم ! تو هم خواهر زن منی ! »
پریسا با عصبانیت ایستاد و گفت :
« بس کن ... من خواهر زن تو نیستم ، من فقط پریسام ... همین و بس ! »
دستی به موهام کشیدم و گفتم :
« انکار تو چیزی رو عوض نمی کنه ... احساس می کنم که یه خائنم . خیانت به پانته آ خیلی غیر منصفانه اس ! اون انقدر خوب بود که من خجالت می کشم حتی تو فکرم بهش خیانت کنم . »
پریسا با ناراحتی روی نیمکت نشست و گفت :
« چه وفادار ...! دلم می خواد بدونم تو نبود من انقدر به من وفادار موندی ؟! »
بالاخره پرسید . سوالی رو که منتظرش بودم رو بالاخره شنیدم . وفاداری ؟!
پا رو پا انداختم و گفتم :
« می خوای حقیقت رو بدونی ؟! »
پریسا با دلهره به نیم رخم خیره شد و ساکت موند ! دستی به پیشونیش کشید و لباش رو برای گفتن حرفی از هم باز کرد ولی چیزی نگفت . می دونستم بالاخره حرفش رو میزنه ... منتظر موندم !
سرش رو پایین انداخت و گفت :
سریع بهش نگاه کردم . یعنی پریسا انقدر احمقه که همچین سوالی ازم می پرسه ؟! انتظار داره چی جوابشو بدم ؟!
از روی نیمکت بلند شدم و به سمت ماشینم که کنار خیابون پارک شده بود به راه افتادم .
« کیارش ؟؟؟؟! کجا میری ؟! »
بدون این که برگردم به راهم ادامه دادم . صدای دویدن پریسا رو پشت سرم شنیدم .
ریموت رو از جیبم بیرون کشیدم . پریسا به کتم چنگ انداخت . با عصبانیت به سمتش برگشتم و گفتم :
پریسا در حالی که نفس نفس میزد به زحمت گفت :
« کیا خواهش می کنم نرو ! بیا با همدیگه صحبت کنیم ! »
« صحبت درباره چی ؟!... درباره این که چند شب با زنم بودم ؟! یا این که از اون شبا چقدر لذت بردم ؟! ها ؟! کدومش ؟! ... »
پریسا سرش رو پایین انداخت و گفت :
« معذرت می خوام ، نمی دونم چی شد که این سوالو پرسیدم ... بیا فراموشش کنیم ! مهم اینه که ما الان کنار همیم و هیچی نمی تونه ما رو از هم جدا کنه ! پانته آ هم بالاخره میره سراغ زندگی خودش و ما رو راحت میزاره ! من می دونم که کنار همدیگه خیلی خوشبخت میشیم ، مطمئنم ...آره ... آره ، من مطمئنم که تو عاشقمی ! ... تو منو دوست داری ! »
انگار داشت سعی می کرد به خودش تلقین کنه ! نفسم رو با صدا بیرون دادم و به اطراف نگاهی انداختم .
پریسا آروم نوک انگشتام رو گرفت و گفت :
« بگو که منو دوست داری ! »
بهش خیره موندم . زبونم سنگین شده بود . پریسا دستم رو تکون داد و گفت :
« بگو دیگه !!! تو منو دوست داری ؟! »
پشت در بزرگ خونه ترمز کردم و با بی حوصلگی دستم رو روی بوق فشار دادم . سرایدار خونه به سرعت درو باز کرد و کنار ایستاد و بلند گفت :
« سلام آقا خوش اومدید ! »
سرم رو تکون دادم و به سرعت وارد خونه شدم . تو آینه سرایدار رو دیدم که در بزرگ رو به زحمت می بست !
در سالن رو هل دادم و وارد شدم . مامان روی مبل کنار شومینه نشسته بود و داشت کتاب می خوند وقتی صدای درو شنید سرش رو بلند کرد . به نگاه متعجبش لبخند زدم و گفتم :
کتاب رو بست و به سمتم اومد . لبخندی زدم و آغوشم رو براش باز کردم . محکم بغلم کرد ، روی پنجه ی پاهاش بلند شد ، صورتم رو پایین آوردم تا راحت تر منو ببوسه !
یه کم خودشو عقب کشید و گفت :
« پسره ی بی معرفت ! می دونی چند وقته که نیومدی پیشم ؟! »
« اِ ؟! مامان تو رو خدا گیر نده ، تو که می دونی چقدر کار سرم ریخته ! از جام نمی تونم تکون بخورم ! »
مامان به بازوم کوبید گفت :
« آره جون عمه هات ! برو این بهونه ها رو واسه یکی بیار که حرفاتو باور کنه ! من که جنستو خوب می شناسم ! ... برو بشین بگم برات یه قهوه بیارن ! »
خندیدم و همون طور که به سمت مبل ها می رفتم گفتم :
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و کنارم نشست و گفت :
« تو باباتو نمی شناسی ؟! تمام زندگیش شرکتشه ! نصفه شب به زور میاد خونه ! »
مامان نفس عمیقی کشید و گفت :
لبای مامان جمع شده بود ، هر وقت نگران چیزی بود اینجوری میشد !
همون طور که بهش خیره شده بودم گفتم :
مستخدم با سینی فنجون قهوه وارد سالن شد . به محض بیرون رفتن مستخدم از سالن مامان گفت :
« راسته که می خوای از پانته آ جدا بشی ؟! »
سرم رو پایین انداختم و جواب ندادم .
مامان با نگرانی ادامه داد :
« کیارش اون دختر خیلی خوبیه ! چرا داری این کارو میکنی ؟! »
« خودت که خوب میدونی مامان ! »
دستش رو روی پام گذاشت و گفت :
« کیارش شاید اون چیزایی که فکر می کنیم بهترینن ، بهترین نباشند ! شاید اون چیزی بهترین باشه که خیلی راحت و بی تفاوت از کنارش عبور می کنیم ! حواستو جمع کن ... نمی خوام خودتو بدبخت کنی ! »
دستی به موهای لخت مادرم کشیدم و گفتم :
« مامان من خودمو بدبخت نمی کنم ... من می دونم که چی می خوام و چی برام خوبه ! اینم می دونم که پانته آ خیلی دختر خوبیه ! »
مامان دستم رو تو دست ظریفش گرفت و گفت :
« امیدوارم اون روزی که اشتباهتو می فهمی وقت واسه جبران داشته باشی ! اون دختر می تونست تو رو خوشبخت کنه ! من پانته آ رو خیلی دوست داشتم ! »
به مامان حق میدادم که پانته آ رو دوست داشته باشه ، پانته آ همون عروسی بود که مامانم تو رویاهاش تصور می کرد ! فنجون قهوه رو از روی میز برداشتم و به چشم های نگران مادرم لبخند زدم !
قهوه هم مزه ی احساسم بود ... تلخ ... نمی دونم چرا ولی احساس خوبی ندارم .
صدای مامان رشته ی افکارم رو پاره کرد .
نظرات شما عزیزان: